حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

مهمونی

خانم طلا تازگی ها به گزینه های بیرون رفتن شما مهمونی رفتن هم اضافه شده هر روز این جمله رو می گی "مبوله اماده شو بریم ممونی " (محبوبه آماده شو بریم مهمونی) دیروز که از مهمونی رفتن خبری نبود خودت مهمونی گرفتی اونم برای گربه های محل. رفتی از توی کابینت ظرفای پلاستیکی آشپزخونه، همه رو آوردی و تو یه خط صاف چیدی به طوری که من بعدش نایلون ته کابینت رو تکوندم و بعد ظرفا رو چیدم داخلش. بعد می گفتی گربه ها اومدن مهمونی.معرفی هم می کردی. گفتم برم عروسکات هم بیار مهمونی گفتی از گربه می ترسن ...
8 بهمن 1393

برف

رفتیم روستای اسلامیه یزد رو دیدیم خیلی خوشگل بود. بعضی جاها روی زمین برف بود . من و بابایی برف بازی کردیم. تو هم یه مشت برف برداشتی بهت گفتم مامانی برف سرده بزار زمین جواب بانمکی دادی .گفتی : می خوام بیبرم آسیمون پیش مامانش سردشه . حلما جونی تو تاحالا برف باریدن رو ندیدی و من فکر می کردم اصلا برف رو نمی شناسی.
6 بهمن 1393

خداحافظ پوشک

حلما جون یه مرحله دیگه از استقلالت مبارک برا از پوشک گرفتن تو خیلی دغدغه داشتم. خیلی با خودم کلنجار می رفتم نمی خواستم عقب بندازم که زمانش بگذره و هم نمی دونستم تو امادگیش رو داری یا نه. . . یه روز وقتی از امتحان ترم برگشتم دلم رو زدم به دریا بعد از شستن دیگه پوشک نیاوردم و بهت گفتم بزرگ شدی مامانی از این به بعد بیا دستشویی کارت رو انجام بده و تو هم خیلی استقبال کردی و خودت کلی راه نشون داری تا تشویقت کنیم مثلا گفتی اگر بری دستشویی بعدا به خانم بختیاری مربی مهدت می گی من رو ببر دستشویی مثل بقیه بچه ها و کلی چیزای دیگه . . . ازت پرسیدم جایزه چی دوست داری خیلی برات مفهوم نبود که جایزه چیه ولی ماشین و برچسب رو انتخاب کردی. روی فرشا پتو...
6 بهمن 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد